Name: همه زیبایی های غم انگیز
Price: 40000 IRT
Availability: InStock
Author: سایمن ونبوی, ملیکا قاسمی
ISBN: 9786226983228

نو

یزد

درباره کتاب
همه‌ی زیبایی های غم انگیز
مجموعه‌ای‌از داستان‌های کوتاه، زیبا، غم انگیز و البته در برگیرنده تمام سلایق
این داستان‌ها عاشقانه، فانتزی، هیجانی،جنایی معمایی و حتی فلسفی هستن و خوندنشون نکات ارزشمند زیادی رو بهمون یاد میده…
نویسنده‌ی این کتاب به شهرهای زیادی سفر کرده، و با مردمان زیادی حرف زده اون تمام داستان‌های زندگی‌های عجیب و غریب رو داخل این کتاب جمع کرده
داستان‌های فوق‌العا‌ده عجیب اما واقعی!
داستان‌هایی که هرکدوم مو به تن‌تون سیخ میکنن
چون میدونید یک نفر یک گوشه‌ی دنیا تجربه‌اشون کرده

خلاصه بعضی از داستان ها
با چشم‌های گریون به خونه‌شون زل زده بودن که مثل یک خوراکی خوشمزه داشت توسط شعله‌های وحشتناک آتیش بلعیده میشد
شعله‌ها دل خونه و خانواده‌ای که قبلا صاحبش بودن رو باهم می‌سوزوند اما کاری از دست کسی بر نمیومد خونه سوخت و خاکستر شدخانواده مک‌ کروچن هفت نفر بودن و همه باهم در یک خونه جا نمیشدن، پولی هم برای رفتن به هتل نداشتن، پس هرکدومشون توی خونه یکی از همسایه‌ها موندن مدت زیادی رو بی خانمان بودن و احساس می‌کردن برای همیشه بدبخت شدن که اون اتفاق افتاد از کلیسا بهشون خبر دادن یک خیر ثروتمند تصمیم گرفته خونه‌شون رو بازسازی کنه و هزینه همه چیز رو خودش می‌پردازه تنها کاری که اون‌ها باید انجام می‌دادن این بود که رنگ کاغذدیواری موردعلاقشون رو انتخاب کنن نیاز به پرداخت هیچ هزینه‌ای هم نبود فقط باید به طور منظم در مراسم‌های کلیسا شرکت می‌کردن تمام مردم شهر به وضعیت اون‌ها حسودیشون می‌شد و همزمان دلشون می‌خواست بدونن این خیر مهربون کیه و چرا یهویی تصمیم گرفته برای آدم‌هایی که نمیشناسه همچین کاری بکنه
اما واقعا این آدم مرموز کی بود؟
چرا این کار رو می‌کرد؟
چه چیزی در مقابل ازشون میخواست؟



بعضیا میگن عاشق که بشی پروانه‌ها توی دلت شروع به پرواز می‌کنن و ضربان قلبت بالا میره، ولی برای من اینطوری بود که به محض دیدنش فهمیدم خودشه!این همون مردیه که دلم می‌خواد روزهای 90 سالگیم رو کنارش بگذرونم هنوز هیچکس از رابطه‌مون خبر نداشت… اما ما ساعت‌های طولانی رو باهم می‌گذروندیم و من احساس می‌کردم هر لحظه بیشتر عاشقش می‌شم اما عمر خوشبختیمون خیلی کوتاه بود درست چندروز بعد از اینکه ما جسما و قلبا توی جنگل یکی شدیم، بهم خبر رسید که مرده… واقعا مرده بود هم خودش و هم دوستش کشته شده بودن خیلی حالم بد شد، چندروزی توی بستر افتادم و فکر می‌کردم از غم اینطوری شدم ولی اشتباه می‌کردم. من حامله بودم! با خودم گفتم درسته عشقم مرده برای همیشه از دستش دادن ولی الان خوشحالم که اون قبل از رفتنش برام یک یادگاری گذاشته بود اما پدرم رو چیکار میکردم؟
وقتی فهمید من حامله‌ام، اونم از پسری که نمی‌شناختش انگار دیوونه شد!
میخواست من‌رو بکشه… از خونه پرتم کرد بیرون منی که جایی برای موندن نداشتم، به یک کلیسا رفتم تا اونجا یک راهبه بشم… اما نمیدونستم قانون راهبه‌ها اینه که نباید هیچوقت ازدواج کنن یا بچه‌دار بشن و حتی قانونش اینه که وقتی راهبه بشی دیگه هیچوقت نمیتونی اینجارو ترک کنی من حامله بودم… و وقتی بچم به دنیا اومد، 
بچه‌رو ازم گرفتن و حتی اجازه ندادن یک بار بغلش کنم یا بهش شیر بدم بچه رو دادن به یک خانواده دیگه و گفتن حق ندارم تا آخر عمرم ببینمش اما من زندگیم رو بخاطر بچه‌ام به خطر انداخته بودم… از دست پدرم فرار کرده بودم… از مرگ و تهدید و هزارتا بی آبرویی خودمو به اینجا رسونده بودم حالا حتی بچه‌ای هم نداشتم؟ باید از این کلیسای لعنتی فرار می‌کردم تا بتونم بچه‌ام رو پیدا کنم و یک زندگی تازه شروع کنیم
اما چطوری و‌ با کدوم پول؟
اگر سزای راهبه‌های فراری مرگ بود چی؟

کتاب نو
واسه عکس های بیشتر از کتاب به تلگرامم پیام بدین
آیدی تلگرامYookiki_1122@ 

همه زیبایی‌ های غم‌ انگیز